دلقك

مردي نزد روانپزشك رفت و از غم بزرگي كه در دل داشت گفت.

دكتر گفت به فلان سيرك برو دلقكي دارد كه آنقدر مي خنداندت كه غمت از ياد مي رود.

مرد لبخند زد و گفت : من همان دلقكم.

پسر خاركن با آقا بازرجان

پسر خاركن با آقا بازرجان

پسر خاركن با آقا بازرجان


يك پيرمرد خاركشي بود كه يك پسر داشت از بسكه دوستش ميداشت نمي گذاشت از خانه بيرون برود حتي نميگذاشت آفتاب و مهتاب او را ببيند تا اينكه پدر خيلي پير شد جوري كه نمي توانست از خانه بيرون برود خار بكند و امرار معاش كنند و پسرش به سن بيست و پنج رسيده بود يك روز پيرمرد به پسرش گفت:«پدر جان من ديگر پير شده ام و نمي توانم خار بكنم كه امرار معاش كنيم حالا نوبت تست كه كار كني تا بتوانيم امرار معاش كنيم» پسرك گفت:«چشم» طناب و تبري برداشت و روانه صحرا شد و رفت در بيابان كه خار بكند چون تا اين سن و سال دست به كاري نزده بود نتوانست كار كند و خار بكند خسته شد.

از دور ديد توي صحرا يك قصري هست رفت تا به آن رسيد و در سايۀ قصر خوابيد از خستگي زياد خوابش برد اتفاقاً قصر مال دختر پادشاه شهر بود. دختر پادشاه آمد لب بام قصر ديد يك جوان خيلي زيبا در سايۀ قصر خوابيده است از بس كه پسر خوشگل بود دختر پادشاه يك دل نه صد دل عاشق پسرك شد و نميدانست كه اين پسر خاركن است. دختر پادشاه از روي قصر يك دانه مرواريد به صورت پسر انداخت. پسرك از خواب بيدار شد به بالاي قصر نگاه كرد ديد دختر خوشگلي لب بام قصر است دختر از پسر پرسيد:«تو كي هستي و از كجا آمده اي؟» پسر جواب داد: «من پسر پيرمرد خاركشم و تا اين سن و سال از خانه بيرون نيامده ام حالا پدرم گفته برو كوله خاري بيار تا ببرم بازار بفروشيم و امرار معاش كنيم من هم با اين طناب و تبر آمده ام تا كوله خاري ببرم چون هيچوقت كاري نكرده ام نتوانستم خار بكنم خسته شدم آمدم در سايۀ اين قصر خوابيدم و تا حالا چون آفتاب و مهتاب را هم نديده ام نه تن و توش خار كندن دارم نه روي رفت به خانه» پسر خاركن اينقدر جوان خوش سيماي بلند بالايي بود كه حد و حسابي نداشت و دختر پادشاه از او خيلي خوشش آمده بود چند دانه مرواريد به او داد و گفت:

«ببر بده پدرت تا با اين مرواريدها امرار معاش كنند» پسر خاركن با خوشحالي به طرف خانه راه افتاد وقتي به خانه رسيد و پدرش ديد كه دست خالي به خانه آمده بدون اينكه از او سؤالي بكند با او شروع كرد دعوا كردن گفت:«تو از صبح رفتي حالا دست خالي برگشتي چرا خار نياوردي؟ امشب كه همه ما بايد گرسنه بخوابيم» پسر جواب داد:«پدر چيزي آورده ام كه از خار بهتر و بيشتر مي ارزد.» بعد دانه هاي مرواريد را به پدر و مادرش داد و گفت: «اين ها را بفروش و صرفۀ كارتان بكنيد.»

چند روزي كه گذشت پسر خاركن هم كه عاشق دختر پادشاه شده بود به مادرش گفت:«برو پيش پادشاه دخترش را براي من خواستگاري كن و او را براي من بگير.» مادرش جواب داد:«تو پسر خاركن هستي و او دختر پادشاه هيچوقت او را به تو نميدهند» پسر گفت:«علاجي ندارد يا دختر پادشاه را براي من بگير يا من از اين شهر ميروم» مادرش چون همين يك پسر را بيشتر نداشت و خيلي هم دوستش ميداشت مجبور شد و رفت پيش پادشاه خواستگاري. به پادشاه گفت كه:«پسرم خاطرخواه دختر شما شده بايد دخترت را به پسر من بدهي. پادشاه از اين خواستگاري خيلي ناراحت شد و چيزي نگفت.

پسر خاركن با آقا بازرجان


خلاصه پيرزن چندين بار رفت و آمد و همان حرف اولش را زد. پادشاه كه از پافشاري پيرزن و اصرار پسرش خيلي ناراحت شده بود و نمي خواست دل آنها را بشكند راهي جلو پسر خاركن گذاشت كه نتواند انجام دهد و از گرفتن دختر منصرف بشود.

القصه ملايي در آن شهر بود به نام بازرجن كه رمز بخصوصي داشت و هر كس رمز ملا را ياد ميگرفت ملا او را مي كشت. پادشاه گفت:«اي پسر اگر تو راست ميگويي و عاشق دختر من هستي شرطي دارم كه بايد آن را بجا بياوري وقتي شرط را بجا آوردي دخترم را به تو ميدهم» پسر خاركن جواب داد«هر چه باشد مي كنم» پادشاه گفت:«تو بايد بروي پيش آقا بازرجان و رمز او را ياد بگيري وقتي ياد گرفتي دختر من مال تو خواهد شد.» پسر خاركن قبول كرد و رفت پيش ملابازرجان و شاگردش شد تا رمز را ياد بگيرد.

در اين هنگام كه پس مشغول يادگرفتن رمز بود دختر ملا كه خيلي زيبا و دلربا بود خاطرخواه پسر شد و او كه عاشق و دلباخته پسر بود و مي دانست تا پسرك رمز پدرش را ياد بگيرد او را مي كشد طاقت نداشت مرگ آن پسر بي گناه را ببيند به اين خاطر به پسر ياد داد كه:«هر وقت رمز پدرم را يادگرفتي و پدرم به تو گفت بخوان در جواب بگو سفيديش را بخوانم يا سياهيش را؟ هر چه از تو پرسيد همين يك كلام را بيشتر جواب نده آنوقت ملا فكر ميكند تو چيزي ياد نگرفته اي و چيزي هم از اين رمز نميداني آنوقت ترا آزاد ميكند هر جا كه دلت خواست برو اگر پدرم بفهمد تو رمزش را ياد گرفته اي بدان كه ترا فوري مي كشد»

پسر خاركن كه فهميد مطلب از چه قرار است از راهنمايي دختر ملا خيلي خوشحال شد تا اينكه روزي ملابازرجان خواست پسر را امتحان كند. پسرك حرفهاي دختر ملا يادش آمد. ملا به پسر گفت:«حالا كه رمز مرا خوب ياد گرفتي بخوان تا گوش كنم»

پسر خاركن گفت:«ملا سفيدش را بخوانم يا سياهش را؟» ملا پيش خودش فكر كرد كه پسر خاركن چيزي از اين رمز ياد نگرفته وقتي كه مطمئن شد گفت:«حالا كه چيزي ياد نگرفتي آزادي، هر جا دلت ميخواد برو.» پسر خاركن با خوشحالي به منزل پدرش برگشت ديد كه وضع زندگي پدرش خيلي خراب شده و خرجي هم ندارند.

پسر به پدرش گفت:«بابا، من اسبي ميشم تو مرا ببر بازار بفروش. خرج كن اما افساري كه سر من هست پس بگير مبادا كه مرا با افسار بفروشي» خاركن كه فهميد پسرش يك ورد و رمز مهمي ياد گرفته، همين كار را كرد و اسب را برد بازار فروخت و دهنه اش را پس گرفت تا آمد خانه ديد كه پسرش از خودش جلوتر به خانه رسيده.



دفعۀ دوم پسر خاركن بصورت گوسفندي شد پدرش افسارش را گرفت داشت مي بردش بازار كه او را بفروشد. اتفاقاً در بين راه آقا بازرجان آنها را ديد. تا چشم ملا به گوسفند و پيرمرد خاركن افتاد آنها را شناخت و فهميد كه اين گوسفند همان شاگرد خودش پسر پيرمرد خاركن است، بطوري رنگ از صورت ملا پريد كه نزديك بود سكته كند.

القصه ملا خودش را قرص گرفت و پيش خودش گفت:«اين پسر رمز مرا ياد گرفته و حالا هر طوري كه هست بايد او را از پدرش بگيرم و بكشمش براي اين كار هم بايد او را از پيرمرد خاركن بخرم» از پيرمرد پرسيد «اين گوسفند را چند ميفروشي» پيرمرد خاركن جواب داد:«صد تومان» آقا بازرجان ناچار صد تومان داد و گوسفند را خريد. ملا خواست كه گوسفند را ببرد. پيرمرد خاركن افسار را از گردن گوسفند در آورد به ملا نداد.

ملا كه ميدانست رمز كار در همين افسار است گفت: «پيرمرد! افسار گوسفند را بمن بده اگر افسارش را ندهي كه نمي توانم گوسفند را به خانه ببرم» پيرمرد خاركن گفت:«نخير افسارش مال بچه ام هست نمي فروشم» ملا به التماس افتاد كه:«بابت افسار هم هر چه پول بخواهي به تو ميدهم» اما پيرمرد قبول نميكرد عاقبت به هر زباني كه بود او را راضي كرد و پول زيادي به پيرمرد خاركن داد و افسار گوسفند را گرفت و روانه خانه اش شد. وقتي ملا به خانه رسيد به دخترش گفت: «يك چاقوي تيز- بيار تا سر اين گوسفند را ببرم» دختر ملا تا نگاه كرد گوسفند را شناخت و فهميد كه اين همان پسر خاركن است كه خودش عاشق اوست.

دختر كه ميدانست پدرش پسرك را شناخته و ميخواهد او را بكشد رفت توي خانه چاقو را برداشت جايي پنهان كرد و در صدد بر آمد كاري كند كه بتواند پسرك را نجات دهد.

دختر فكر كرد هر طوري هست پدرم را صدا مي زنم كه بيايد توي اتاق تا اين پسر فرار كند. گفت: «پدر من چاقو را پيدا نمي كنم. خودت بيا پيدا كن.» ملا گفت:«تو بيا گوسفند را نگهدار تا خودم چاقو را پيدا كنم» كار كه به اينجا كشيد دختر اميدي پيدا كرد با خوشحالي آمد گوسفند را از دست پدرش گرفت و ملا خودش رفت دنبال چاقو، دختر تا باباش رفت به پسر خاركن گفت:«چنگت را بزن توي چشم من فرار كن وقتي خوب از اينجا دور شدي من بناي داد و فرياد را مي گذارم» گوسفند به دستور دختر رفتار كرد، چنگالش را به صورت او زد و فرار كرد و از آن محل دور شد.

دختر آقا بازرجان بنا كرد داد و بيداد كردن. به پدرش گفت:«گوسفندت چنگلش را زد توي چشم من و فرار كرد» ملا از فرار كردن گوسفند خيلي ناراحت شد، وردي خواند و گرگي شد عقب گوسفند افتاد. گوسفند كه همان پسر خاركن باشد ديد كه ملا به شكل گرگ درآمده و نزديك است به او برسد، او را پاره پاره كند. او هم سوزني شد به زمين افتاد.

ملا كه ديد گوسفند، سوزني شد افتاد روي زمين او هم كمويي ( الك ) شد شروع كرد به بيختن خاك. پسر خاركن ديد الان است كه توي الك پيدا ميشود كبوتري شد به هوا پرواز كرد. ملا هم باز شكاري شد از عقب كبوتر حركت كرد. پسر خاركن ديد باز دوباره به او رسيد و الان او را شكار ميكند فوري اناري شد بدرخت انار نشست. باغبان هم مشغول درختكاري بود ديد در فصل زمستان درخت خشك عجب انار تازه اي داده. فوري آنرا چيد و خوشحال و خرم انار را بخدمت پادشاه برد كه انعام بگيرد. پادشاه هم از ديدن هديه باغبان خيلي خوشش آمد و به باغبان انعام داد.

در اين موقع آقا بازرجان هم درويشي شد وارد قصر پادشاه شد شروع بخواندن كرد. پادشاه گفت:«هر چه ميخواهد به او بدهيد» هر چه به درويش مي دادند قبول نميكرد. به درويش گفتند:«چه مي خواهي؟» درويش گفت:«من انار مي خواهم» به پادشاه گفتند:«قبلۀ عالم هر چه به درويش ميدهيم قبول نميكند و ميگويد من همان اناري را كه باغبان براي پادشاه آورده است ميخواهم» پادشاه از اين حرف خيلي ناراحت شد و انار را محكم به زمين زد كه شكست و به اطراف پاشيد. درويش هم كه همان آقا بازرجان باشد خروسي شد شروع كرد به جمع كردن دانه هاي انار و تمام دانه هاي انار را جمع كرد. فقط يكدانه اي كه جان پسر خاركن در آن بود زير پايۀ تخت پادشاه مانده بود كه خروس او را هنوز نخورده بود. دانۀ انار روباهي شد و پريد فوري گلوي خروس را گرفت. در اين موقع كه خروس، خطر را نزديك ديد بصورت آقا بازرجان درآمد و روباه هم به صورت پسر خاركن.

پادشاه از اين كار خيلي تعجب كرد نميدانست كه قصه از چه قرار است. پسر خاركن به پادشاه گفت:«شما از من رمز ملا را خواستي كه ياد بگيرم من حالا ملا را هم به اينجا آورده ام» پادشاه تازه ملتفت شد قضيه از چه قرار است وقتي كه ديد پسر به قول خودش وفا كرده او هم ناچار شد كه به قول خودش عمل كند. دستور داد شهر را آينه بندان كردند و دخترش را عقد كرد به پسر خاركن داد و هفت شبانه روز جشن گرفتند بعد هم پادشاه تاج خودش را برداشت سر پسر خاركن گذاشت و پسر خاركن، پادشاه شهر شد و آقا بازرجان را هم بخشيد و عاشق و معشوق به خوبي و خوشي به هم رسيدند.

الهي كه شما هم به مراد و مطلب خودتان برسيد.
 
 

به سلامتی !!!



>>>>  
>>>>   *به سلامتی کسی که وقتی بردم گفت :
>>>> اون رفیــــــــــــــــــــــــق منه .......
>>>> وقتی باختم گفت : من رفیـــــــــــــــــــــــــــقتم ......
>>>>  
>>>> *به سلامتی کلاغ که آزادی رو به زیبایی ترجیح داد!!!!!
>>>> *به سلامتي درياچه اورميه...
>>>> نه بخاطر اينكه مظلومه فقط به خاطر اينكه هيچ وقتي اجازه نداد كسي توش غرق بشه...
>>>> *به سلامتی لرزش دست های پیر پدر
>>>> *به سلامتی نیمکت آخر کلاس که زمانی عالمی داشتیم..........
>>>> *به سلامتی اون قدیما وقتی بچه بودیم غم بود، ولی کم بود.....
>>>> *به سلامتی اونایی که اعتقادات مذهبیشونو فقط تو دل خودشون نگه میدارن و به بقیه تحمیل نمي كنن.........به سلامتی اونایی که اهل ریا کاری مذهبی نیستن
>>>> *به سلامتی عادل فردوسی پور که در برنامه 90 این هفته گفت : به دوستان نیروی انتظامی باید یادآوری کرد که میزان باید رای مردم باشد نه زور و قدرت!
>>>> *به سلامتی اونایی که...
>>>> درد و دل همه رو گوش میدن......
>>>> اما معلوم نیست خودشون کجا درد و دل میکنن...
>>>> *به سلامتی اونایی که به ظاهر آرومن ولی توی دلشون سونامی هست
>>>> *سه سال از اون وداع تلخ میگذره ولی هنوز طنین گرم صدات تو گوشمه که میگفتی:
>>>> قهر کردی؟
>>>> حرف که میزنی؟!
>>>> و بعد صدات رو میبردی بالا: "اصلا چه معنی داره تو این خونه کسی با کسی حرف نزنه"
>>>> به سلامتی خسرو شکیبایی...
>>>> *به سلامتی‌ اون بچه‌ای که شیمی‌ درمانی کرده همهٔ موهاش ریخته،
>>>>
>>>> به باباش میگه بابا من الان شدم مثل رونالدو یا روبرتو کارلوس.
>>>>
>>>> باباش میگه قربونت برم از همهٔ اونا تو خوش تیپ تری ....
>>>>  \
>>>> *به سلامتیه همه اونایی که خطشون اعتباریه ولی معرفتشون دایمیه!
>>>> *کمپوت باز کردیم بخوریم ، به مامانم میگم : مامان فکرکنم مزش عوض شده ...میگه : آره
>>>> میگم : بریزمش دور ؟
>>>> میگه : نه بزار تو یخچال بابات میاد میخوره !!!!سلامتی همه باباها....
>>>> *به سلامتی اونايی که بی کسن ولی ناکس نیستن..
>>>> *سلامتی اونایی که خدا رو با غول چراغ جادو اشتباه گرفتن وقتی آرزویی دارن یادش میوفتن
>>>> *به سلامتی اونایی که به پدر و مادرشون احترام میذارن و میدونن تو خونه ای که
>>>>
>>>> بزرگترها کوچک شوند؛ کوچکترها هرگز بزرگ نمیشوند . .
>>>> *سلامتی پدرایی که:شب خوابشون نمی بره و از غصه ی قسطای عقب افتاده تا صبح راه میرن.
>>>> كه غرورشون اجازه نمی ده وقتی توی خیابون می مونن از کسی پول قرض بگیرن ولی وقتی زنشون یه کم اخم می کنه با اون همه ریش و سیبیل کرخت،نازشون رو می کشن و هی برای یه لبخندشون ادا درمیارن و لوس بازی می کنن.
>>>> که:وقتی برا خانواده شون اتفاقی میفته،ادای محکم بودن در میارن و به همه روحیه میدن ولی خودشون وقتی تنها میشن،آروم آروم اشک میریزن.
>>>> وقتي که بچشون گیر میده یه چیز بخر و پول ندارن میگن فردا برات میخرم و آروم تو خودشون خرد می شن.
>>>> *به سلامتی همه باباهایی که
>>>> رمز تموم کارتهای بانکیشون شماره شناسنامشونه...
>>>> *به سلامتی مادر که بخاطر ما
>>>> شکمش را بزرگ کرد.
>>>> بخاطر او که خط چشمش را با عینک عوض کرد
>>>> بخاطر او که میهمانی
>>>> های شبانه را با شب بیدار ماندن در کنار ما عوض کرد
>>>> پول کیفش را با پوشک بچه عوض کرد.
>>>> بخاطر آن مادری که همه چیز را با عشق عوض کرد.....!
>>>> *به سلامتی کسی که دید تو تاکسی بغلیش پول نداره
>>>> به راننده گفت :پول خورد ندارم واسه همه رو حساب کن....!
>>>>  
>>>> *به سلامتی غضنفر که تو وصیت نامه اش نوشت:
>>>> سعی کنید به کسی افتخار همسری خود را بدهید که مهربان، دلسوز، وفادار، پولدار، با شهامت، شجاع، پولدار، نکته دان، ظریف، احساساتی، پولدار، عاقل، انعطاف پذیر، معتقد و پولدار باشد. این را بدانید که همه چیز مادیات نیست!!!!!
>>>>  
>>>> *به سلامتی طراح سوال المپیاد کامپیوتر:
>>>> نام 5 سایت که فیلتر نیستند را ذکر کنید؟!
>>>>   به کودک خیابانی که چسب زخم میفروخت گفتم   تمام چسب زخم هایت را هم که بخرم
>>>> باز نه زخم های من خوب می شود
>>>> نه زخم های تو ...!
>>>> 

داستان قدر شناسی از فرصتها

مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر ِ زيباروي کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر رو يک به يک آزاد ميکنم، اگر تونستي دم هر کدوم از اين سه گاو رو بگيري، ميتوني با دخترم ازدواج کني.

مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگين‌ترين گاوي که تو عمرش ديده بود به بيرون دويد. فکر کرد يکي از گاوهاي بعدي، گزينه ي بهتري خواهد بود، پس به کناري دويد و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتي خارج بشه. دوباره در طويله باز شد. باورنکردني بود! در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و درندگي نديده بود. با سُم به زمين ميکوبيد، خرخر ميکرد و وقتي او رو ديد، آب دهانش جاري شد. گاو بعدي هر چيزي هم که باشه، بايد از اين بهتر باشه. به سمتِ حصارها دويد و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتي خارج بشه.

براي بار سوم در طويله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. اين ضعيف ترين، کوچک ترين و لاغرترين گاوي بود که تو عمرش ديده بود. اين گاو، براي مرد جوان بود! در حالي که گاو نزديک ميشد، در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..


زندگي پر از فرصت هاي دست يافتنيه. بهره گيري از بعضي هاش ساده ست، بعضي هاش مشکل. اما زماني که بهشون اجازه ميديم رد بشن و بگذرن (معمولاً در اميد فرصت هاي بهتر در آينده)، اين موقعيت ها شايد ديگه موجود نباشن. براي همين، هميشه اولين شانس رو بچسب!

داستان قطره

قطره؛ دلش دریا می خواست

خیلی وقت بود كه به خدا خواسته اش رو گفته بود

هر بار خدا می گفت : از قطره تا دریا راهیست طولانی، راهی از رنج و عشق و صبوری، هر قطره را لیاقت دریا نیست!

قطره عبور كرد و گذشت

قطره پشت سر گذاشت

قطره ایستاد و منجمد شد

قطره روان شد و راه افتاد

قطره از دست داد و به آسمان رفت
 


و قطره؛ هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت
 


تا روزی كه خدا به او گفت : امروز روز توست، روز دریا شدن!

خدا قطره را به دریا رساند

قطره طعم دریا را چشید

طعم دریا شدن را


اما؛ روزی دیگر قطره به خدا گفت: از دریا بزرگ تر هم هست؟

خدا گفت : هست!

قطره گفت : پس من آن را می خواهم

بزرگ ترین را، و بی نهایت را !


پس خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : اینجا بی نهایت است!

و آدم عاشق بود، دنبال كلمه ای می گشت تا عشق را درون آن بریزد

اما هیچ كلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت

آدم همه ی عشقش را درون یك قطره ریخت

قطره از قلب عاشق عبور كرد!

و وقتی كه قطره از چشم عاشق چكید. خدا گفت :

 

 


حالا تو بی نهایتی، زیرا كه عكس من در اشــك عــاشق است!

 

کی تو رو گفت

  پيرمرد بنگاهي شصت سال رو راحت داشت .... شال سيدي و

جاي مهر روي پيشوني قيافه ظاهر الصلاحي بهش داده بود ...

مخصوصا تسبيحي که تند تند ميچرخوند و زير لب ذکر ميگفت...!

در بنگاه که باز شد صاحب بنگاه سرش رو بلند کرد و نگاهي به

زن و دختر همراهش انداخت ...

زن چهل و پنج شش ساله بود و دختر همراهش پونزده شونزده ساله ...

زن سلامي کرد و گفت:

- حاج اقا اتاق خالي دارين ؟

پيرمرد بنگاهي انداز وراندازي کرد و گفت:

- چن نفرين خواهر جان ؟

زن گفت:

- من با همين دخترمم حاج اقا .... دونفر !

مرد بنگاهي اشاره اي به صندلي کرد و گفت :

- بشين ببينم !... پس کو شوهرت خواهر ؟

زن همونطور که داشت مينشست گفت :

- شوهرم مُرده حاج اقا ... بقاي عمر شما باشه غشي بود حاج اقا ...

بار آخرم تو حموم عمومي زير دوش غش کرد مُرد ... من موندم با همين

دختر ويلون و سيلون ... يک اتاقي اگه بشه خوبه.... کرايه زياد نميتونم

بدم ...خانه هاي مردم کارگري ميکنم که دستم دراز نباشه پيش کسي.

مرد بنگاهي گفت:

- خدا ساخته برات ... يک اتاق هست با يک اشپزخانه کوچيک ...

همين پشته ... انگار اصلا فقط بدرد شما ميخوره ... سر مسترابشم

يک دوش داره ... برا حموم رفتنم خوبه همونجا

زن گفت:

- اجارش چنده حاج اقا ؟

مرد بنگاهي گفت:

- حرف اجاره نزن خواهرم... شما سايه بالا سر ندارين ... پس

مسلموني کجا رفته؟ خدا و پيغمبر چي؟ مال خودمه اونجا ...

دلم ميخواد بدم شما بشينين !

زن گفت:

- حاج اقا اينجور که نميشه. مجاني که نميشه خب !

مرد بنگاهي گفت :

- چرا نشه خواهر ... کار خير ميکنم ذخيره اخرت ...مگه همه چي

پوله ؟ ... بخاطر ثوابش ... بخاطر علي ! بخاطر فاطمه ! تازه مگه

من گفتم مجاني ؟

مرد بنگاه دار به دختر که داشت روزنامه ها رو نگاه ميکرد گفت :

- دختر جان يک زحمتي بکش برو اون سوپر روبرو بگو سيد عباس

بنگاه دار گفته يادش نره شير نگر داره ...

دختر گفت چشم و رفت بيرون ...

مرد بنگاهي به زن گفت :

- فرستادمش پي نخود سيا ... راستش من زنم مريضه ... اگه

قبول کني هفته اي يک بار من ميام اونجا مهمونتم ... کار خلاف

شرعم نميخام بکنم ... صيغه ميکنم که حلال حروميشم درست

بشه ... خدا و پيغمبرم راضي بشن ! چي ميگي حالا ؟

زن من و مني کرد و گفت :

- حاج اقا روم نميشه اما راستشو بخواي حرفي ندرم ....! فقط

دلم نميخواد دخترم بفهمه مادرش صيغه شده

مرد بنگاهي گفت:

- زن حسابي کي خودتو گفت ؟ من دخترتو ميخام !

زن مثل ببر تيرخورده از جا بلند شد گفت :

- خجالت بکش با اين سن و سالت پيره سگ ... همين بود

برا خدا و پيغمبر ؟ همين بود برا علي و فاطمه ... همين بود برا

ثوابش ؟ اي خاک عالم تو او سرت با اون مسلموني و خدا پيغمبرت ...

زن در رو محکم زد به هم رفت بيرون ...

بنگاهي از پشت شيشه زن رو ديد که دست دخترش رو گرفت و

کشيد برد ...

پير مرد بنگاهي گفت :

- آدم اينروزا بيزار ميشه از کار ثواب... نميخواي نخا ... ميدمش اجاره ...

دخترتم تحفه اي نبود .... دختر لاغر مفتش گرونه .... والله

راز خوشبختی در زندگی مشترک

یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.

آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی

کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.

تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند

تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.

سردبیر میگه:

- آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:

- بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمال رفتیم،اونجا برای اسب

سواری هر دو ،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.

اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم

 به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و

همسرم رو زین انداخت .

همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :

"این بار اولته"

دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون

اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:

"این دومین بارت"

 بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو

انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک

کرد و اونو کشت.

سر همسرم داد کشیدم و گفتم :

"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی! دیوانه شدی؟"

همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:

"این بار اولت بود" !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


تعهد لاک پشتی

خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که

لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند،

هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!

در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب

ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند.

برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو

باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!

پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق

بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از

خانه انتخاب شد.

لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید،

گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!

او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته

چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

سه سال گذشت… و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال …

شش سال …

سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست

به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع

به باز کردن یک ساندویچ کرد.

در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت

بیرون پرید،

«دیدید، می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نتیجه اخلاقی چیه به نظرتون؟؟؟؟؟؟

 

 

بهشت و جهنم

اشتباه فرشتگان

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .

پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند

و می گوید :

- جاسوس می فرستید به جهنم!؟

از روزی که این ادم به جهنم آمده، مدام در جهنم در گفتگو و بحث

است و جهنمیان را هدایت می کند و…

حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است:

با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم

افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.

داستان دو طوطي!

يک خانم براي طرح مشکلش به کليسا رفت. او با کشيش

ملاقات کرد و برايش گفت:

- من دو طوطي ماده دارم که فوق العاده زيبا هستند. اما

متاسفانه فقط يک جمله بلدند که بگويند " ما دو تا فاحشه

هستيم. مياي با هم خوش بگذرونيم"

 اين موضوع براي من واقعا دردسر شده و آبروي من را به

خطر انداخته. از شما کمک ميخواهم. من را راهنمايي کنيد

که چگونه آنها را اصلاح کنم؟

کشيش که از حرفهاي خانم خيلي جا خورده بود گفت:

- اين واقعاً جاي تاسف دارد که طوطي هاي شما چنين

عبارتي را بلدند من يک جفت طوطي نر در کليسا دارم.

آنها خيلي خوب حرف ميزنند و اغلب اوقات دعا ميخوانند.

 به شما توصيه ميکنم طوطيهايتان را مدتي به من بسپاريد.

شايد در مجاورت طوطي هاي من آنها به جاي آن عبارت

وحشتناک ياد بگيرند کمي دعا بخوانند.

 خانم که از اين پيشنهاد خيلي خوشحال شده بود با

کمال ميل پذيرفت.

 فرداي آن روز خانم با قفس طوطي هاي خود به کليسا

رفت و به اطاق پشتي نزد کشيش رفت .کشيش در قفس

طوطي هايش را باز کرد و خانم طوطي هاي ماده را داخل

قفس کشيش انداخت.

 يکي از طوطي هاي ماده گفت:

- ما دو تا فاحشه هستيم. مياي با هم خوش بگذرونيم؟

طوطي هاي نر نگاهي به همديگر انداختند. سپس يکي

به ديگري گفت:

 - اون کتاب دعا رو بذار کنار. دعاهامون مستجاب شد!

مادر

ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد.

پشت خط مادرش بود .

پسر با عصبانیت گفت:

- چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟

مادر گفت :

- ۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی،

فقط خواستم بگویم تولدت مبارک .

پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد.

صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت

میز تلفنبا شمع نیمه سوخته یافت…

ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . . .

پيرمرد و دوست دخترش!

در یک غروب جمعه٬ پیرمردی مو سفید٬ در حالی که دختر جوان و

زیبایی بازو به بازویش او را همراهی می کرد٬ وارد یک جواهر فروشی

شد و به جواهرفروش گفت:

"برای دوست دخترم یک انگشتر مخصوص می خواهم."

مرد جواهرفروش به اطرافش نگاهی انداخت و انگشتر فوق العاده ایی

که ارزش آن چهل هزار دلار بود را به پیرمرد و دختر جوان نشان داد.

چشمان دختر جوان برقی زد و تمام بدنش از شدت هیجان به لرزه افتاد.

 پیرمرد در حال دیدن انگشتر به مرد جواهرفروش گفت:

- خب٬ ما این رو برمی داریم. جواهرفروش با احترام پرسید که پول اون

رو چطور پرداخت می کنید؟

پیرمرد گفت:

- با چک٬ ولی خب من می دونم که شما باید مطمئن بشید که حساب

من خوب هست٬ بنابراین من این چک رو الان می نویسم و شما

می تونید روز دوشنبه که بانکها باز می شه٬ به بانک من تلفن بزنید و

تایید اون رو بگیرید و بعد از آن٬ من در بعدازظهر دوشنبه این انگشتر را

از شما می گیرم.

 دوشنبه صبح مرد جواهرفروش در حالی که به شدت ناراحت بود به

پیرمرد تلفن زد و با عصبانیت به پیرمرد گفت:

- من الان حسابتون رو چک کردم٬ اصلا نمی تونم تصور کنم که توی

حسابتون هیچ پولی وجود نداره!

پیرمرد جواب داد:

- متوجه هستم٬ ولی در عوضش می تونی تصور کنی که من چه آخر

هفته معرکه و هیجان انگیزی رو گذروندم؟!!

بخت خفته

روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد

که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا می کرد "بخت با من یار نیست"

و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.

پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد

جادوگری توانا برود.

او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید.

گرگ پرسید: "ای مرد کجا می روی؟"

مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او

جادوگری بس تواناست!"

گرگ گفت: "می شود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سردردهای

 وحشتناک می شوم؟"

مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.


او رفت و رفت تا به مزرعه ی وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت

کار می کردند.

یکی از کشاورز ها جلو آمد و گفت: "ای مرد کجا می روی؟"

مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او

جادوگری بس تواناست!"

کشاورز گفت: "می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است

من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود،

در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمی کند و حاصل زحمات

من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است؟"

مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.

او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان

بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.

شاه آن شهر او را خواست و پرسید: "ای مرد به کجا می روی؟"

مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او

جادوگری بس تواناست!"

شاه گفت: "آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان

بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و

سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام؟"

مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.

پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود

را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.

جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس راز ها را با وی در میان گذاشت و

گفت: "از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!"

و مرد با بختی بیدار باز گشت ...

به شاه شهر نظاميان گفت: "تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت

می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی،

از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را

به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.

 و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار

باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس

ترس بتازد."

شاه اندیشید و سپس گفت: "حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج

کن تا با هم کشوری آباد بسازیم."

مرد خنده ای کرد و گفت: "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را

اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز

برایم جفت و جور کرده است!"

و رفت ...

به دهقان گفت: "وصیت پدرت درست بوده است ، شما باید در زیر زمین

بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، ک

ه با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست."

کشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا با

هم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد."

مرد خنده ای کرد و گفت: "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را

اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز

برایم جفت و جور کرده است!"

و رفت ...

سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت:

"سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و

تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!"

شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید؟


بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید،

مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او

را خورد.

سگ باهوش

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که

از مغازه دورش کند. اما ناگهان کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت.

روی کاغذ نوشته بود "لطفا دوازده سوسیس و یک ران گوشت بدین".

 یک اسکناس 10 دلاری هم همراه کاغذ بود!

قصاب با کمال و حیرت تعجب، سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و

در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت.

او بسیار کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه هم بود.

این بود که بلافاصله مغازه را تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا

چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد.

سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد

و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.

اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت.

صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد، دوباره شماره آنرا چک کرد.

اتوبوس درست بود سوار شد.

قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال

حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد.

پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد.

اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبال او رفت.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت

و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. اینکار را باز هم تکرار کرد

اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری

باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و

بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.

مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد.

قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد:

- چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست

 که من تا بحال دیدم.

مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:

- تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق

روش برگشتن سریع به خونه رو فراموش می کنه!

 

شاید طرح این داستان با اندازه ای اغراق همراه است که البته برای خیلی ها

باورش مشکله ولی نکته های اخلاقی در این نگارش وجود داره که بد نیست

بهش توجه داشته باشیم .

اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود و

دوم اینکه چیزی که شما آن را بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر

 ارزشمند و غنیمت است

و خلاصه سوم اینکه بدانیم دنیا پر از تناقضاتی است که ممکن است در باورمان

نگنجد

پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر

 داشته های مان را بدانیم.

خدايا شكر

روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که پیش فرشته هاست و به

کارهای آنها نگاه می کند.

 هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند

و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند ،

باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.

مرد از فرشته ای پرسید:

- شما چکار می کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت:

- اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند

را تحویل می گیریم .......

مرد کمی جلوتر رفت .

باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند

و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند .

مرد پرسید:

- شماها چکار می کنید ؟

یکی از فرشتگان با عجله گفت:

- اینجا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای

بندگان به زمین می فرستیم.

 مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است.

با تعجب از فرشته پرسید:

- شما چرا بیکارید ؟

فرشته جواب داد :

- اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب

شده ، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید:

- مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد:

- بسیار ساده، فقط کافیست بگویند : " خدایا شکر " 

آینه

چندین سال پیش بود . ما تو یک خانواده خیلی فقیر تو یک ده دور افتاده

به نام "روکی" , تو یک کلبه کوچیک زندگی می کردیم .

روزها تو مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمون می برد.

 کلبمون نه اتاقی داشت , نه اسباب و اثاثیه ای , نه نور کافی .

از برداشت محصول اونقدر گیرمون می اومد که شکم پدر و مادر و سه تا

بچه سیر بشه .

یادم میاد یک سال که نمی دونم به چه علتی , محصولمون بی دلیل بیشتر

از سالهای پیش شد . برای همین بیشتر از همیشه پول گرفتیم .

یه شب مامان ذوق زده یه مجله خاک خورده و کهنه رو از تو صندوق کشید

بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یه آینه نشونمون داد .

همه با چشمهای هیجان زده عکس رو نگاه می کردیم .

مامان گفت بیایید این آینه رو بخریم , حالا که کمی پول داریم , اینم خیلی

خوشگله٬ ما پیش از اون هیچوقت آینه نداشتیم ,

این هیجان انگیز ترین اتفاقی بود که می تونست برامون بیفته .

پول کافی هم برای خریدش داشتیم . پول رو دادیم به همسایه تا وقتی

میره شهر برامون بخره .

آفتاب نزده باید حرکت می کرد , از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود ,

یعنی یک روز پیاده روی , تازه اگه تند راه می رفت.

 سه روز بعد وقتی همه داشتیم تو مزرعه کار می کردیم , صدای همسایمون

رو شنیدیم که یه بسته رو از دور بهمون نشون میداد .

چند دقیقه بعد همه تو کلبه دور مامان جمع شدیم . وقتی بسته رو باز کرد

مامان اولین کسی بود که جیغ زد :

"وای ی ی ی ... حسین آقا , تو همیشه می گفتی من خوشگلماااا ,

واقعا من خوشگلما

بابا آینه رو گرفت دستش و نگاهی توش کرد . همینطوری که سیبیلاش

رو میمالید و لبخند ریزی میزد با اون صدای کلفتش گفت , آره منم خشنم ,

اما جذابم , نه ؟

" نفر بعدی آبجی کوچیکه بود :

"مامان , واقعا چشمهام به تو رفته ها

آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشمهای ورقلمبیده به آینه

نگاه می کرد :

می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد

... یهو آینه رو از دستش قاپیدم و توش نگاه کردم

می دونی ؟ تو چهار سالگی یه قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف

صورتم از ریخت افتاده بود.

وقتی تصویرم رو دیدم , یهو داد زدم :

" من زشتم ! , من زشتم "

بدنم می لرزید , دلم می خواست آینه رو بشکونم , همینطوری که

گوله های اشکم میومد به بابا گفتم :

یعنی من همیشه همین ریختی بودم ؟

-  آره عزیزم , همیشه همین ریختی بودی.

- اونوقت تو همیشه من رو دوست داری ؟

- آره پسرم , همیشه دوستت دارم.

 - چرا ؟ آخه چرا دوستم داری ؟

- چون تو مال من هستی.

 سالها از اون قضیه گذشته , حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه

می کنم و می بینم درونم زشته .

اونوقت که از خدا می پرسم : یعنی واقعا دوستم داری ؟

بهم جواب میده :

- بله

و وقتی بهش می گم: چرا دوستم داری ؟

می گه:چون مال من هستی.

 

 

::: آرزو :::

 رابرت داوینسنز، قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی که در
یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود، در پایان مراسم
زنی به سوی او دوید و با تضرّع و التماس از او خواست پولی به او
بدهد تا بتواند کودکش را از مرگ نجات دهد، زن گفت که او هیچ
هزینهای برای درمان پسرش ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش
می میرد.
قهرمان گلف درنگ نکرد و بلافاصله تمام پولی را که برنده شده بود به
زن بخشید.
هفته بعد یکی از مقامات رسمی انجمن گلف به او گفت:
ای رابرت ساده لوح خبرهای جالبی برایت دارم، آن زنی که از تو پول
خواست اصلاً بچه مریض ندارد، حتی ازدواج هم نکرده است او تو
را فریب داده دوست من.
رابرت با خوشحالی جواب داد:
خدا را شکر پس هیچ بچه ای در حال جان دادن نبوده است.
این که خیلی عالی است.
 

اسکناس

مردی ديروقت ‚ خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش

را ديد كه در انتظار او بود.

- سلام بابایی ! يك سئوال از شما بپرسم ؟

- بله حتماً.چه سئوالي؟

- بابا ! شما براي هرساعت كالی چخد پول مي گيريد؟

مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي نداره. چرا چنين سئوالي

ميكني؟

- فقط ميخوام بدونم بابایی

- اگر فقط میخای بدونی ‚ بسيار خوب مي گم : 2000 تومن

پسر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد.

بعد به مرد نگاه كرد و گفت : بابایی ميشه 1000 تومن به من قرض بدی ؟

مرد عصباني شد و گفت :

اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال ‚ فقط اين بود كه پولي براي خريدن

يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري كاملآ در اشتباهي‚

سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي.

من هر روز سخت كارمي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه وقت ندارم.

پسر كوچك‚ آرام به اتاقش رفت و در رو بست.

مرد نشست و باز هم عصباني تر شد:

چطور به خودش اجازه مي ده فقط براي گرفتن پول ازمن چنين سئوالاتي كنه؟

بعد از حدود يك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش

خيلي تند وخشن رفتار كرده است.

شايد واقعآ چيزي بوده كه  براي خريدنش به 1000 تومن نيازداشته است.

به خصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.

- خوابي پسرم ؟

- نه بابا ، بيدالم.

- من فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني

بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين 1000 تومن  كه

خواسته بودي.

پسر كوچولو نشست‚ خنديد و فرياد زد :

مچكلم باباجونی ! بعد دستش را زير بالشش بردو از آن زير چند

اسكناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصباني شد

و با ناراحتي گفت :

با اين كه خودت پول داشتي ‚ چرا دوباره درخواست پول كردي؟

پسر كوچولو پاسخ داد:

براي اينكه پولم كافي نبود‚ ولي من حالا 2000 تومن دارم.

آيا مي تونم يك ساعت از كار شما رو بخلم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟

من شام خوردن با شما را خيلي دوست دارم بابایی...

 

بهشت و جهنم

 یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت:

"خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟"

خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها

را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت.

درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک

ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد!

افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند.

به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با

دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان

وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست

خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند.

اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود،

نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد.

خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی!"

آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد.

آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود.

یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!

افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند،

ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند.

مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!"

خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد!

می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند،

در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!"


مادر

وقتی این داستانو خوندم خیلی خیلی احساسم یه مادرم بیشتر شد.

تقدیم به همه مادران:

داستان من از زمان تولّدم شروع می‎شود.

تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهی‎دست و هیچگاه غذا

به اندازهء کافی نداشتیم.

روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم.

مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به

درون بشقاب من ریخت و گفت،:

"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم."

و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.

زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم.

مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به

نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت.

مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی

داشته باشم.

یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند.

به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی

را جلوی من گذاشت.

شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.

مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود

جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است.

ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند.

امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:

"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی‎دانی که من

ماهی دوست ندارم؟"

و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.

قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه
در

بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم.

مادرم به بازار رفت و با لباس ‎فروشی به توافق رسید که

قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها

بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.

 شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید.

مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم.

از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم

و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند.

ندا در دادم که،

"مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه

کارها را بگذار برای فردا صبح."

لبخندی زد و گفت:

"پسرم، خسته نیستم."

و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.

به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید.

اصرار کردم که مادرم با من بیاید.

من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد.

موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.

 مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد.

در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم.

از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم.

مادرم مرا در بغل گرفته بود و می گفت: 

"نوش جان، گوارای وجود"

نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛

فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم،

"مادر بنوش."

 گفت: 

"پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم."

و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛

بیوه‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت.

می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار

شد و ما اکثراً گرسنه بودیم.

عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل مابود.

غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد.

وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود،

به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما

رسیدگی نماید، چرا که مادرم هنوز جوان بود.

امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:

"من نیازی به محبّت کسی ندارم..."

و این پنجمین دروغ او بود.

درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم.

بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند

و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید.

سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در

منازل مراجعه کند.

پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان

می‏انداخت و می‏فروخت.

وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند، که دیگر وظیفهء من بداند

که تأمین معاش کنم، قبول نکرد و گفت:

"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم."

و این ششمین دروغی بود که به من گفت.

درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم.

یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به

معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی

کرده است.

در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر

خوشبختی بود.

به سفرها می‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که

بیاید و با من زندگی کند، امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا

قرار دهد گفت:

"فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."

و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت. 

مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان

ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد.

امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری

فاصله بود.

همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری

افتاده است.

وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد.

درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند.

سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‎‏شناختم.

اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:

"گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم."

و این هشتمین و آخرين دروغی بود که مادرم به من گفت.

وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز

برنگشود. 

جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.

مادر

یه روزی یه بچه کوچولو می خواست به دنیا بیاد.

خیلی ناراحت بود رفت پیش خدا و بهش گفت:

خدای مهربون مگه من کاره بدی انجام دادم یا اشتباهی مرتکب شدم،

چرا میخوای منو از خودت دور کنی؟

من نمیتونم تو اون دنیا بدون مهربونی های تو زنده بمونم.

خدا جواب داد:

من همیشه پیش تو هستم

هیچوقت تنهات نمیزارم

اونجا هم که میخوای بری یه فرشته برات میفرستم تا همیشه

مواظب تو باشه من عشقم به تو رو تو روح اون میدمم،

اون همیشه پیش توی و عاشقانه دوست داره.

بچه گفت: خدای مهربون من اگه خواستم اونو صدا کنم چی باید بهش بگم؟

گفت: بهش بگو مادر.

نسخه داروخانه

يه خانومي وارد داروخانه ميشه و به دكتر داروساز ميگه كه به

سيانور احتياج داره!

داروسازه ميگه: واسه چي سيانور مي‌‌خواي؟

خانومه توضيح ميده كه لازمه شوهرش را مسموم كنه.

چشم‌هاي داروسازه چهارتا ميشه و ميگه:

خدا رحم كنه، خانوم من نمي‌تونم به شما سيانور بدم كه بريد

و شوهرتان را بكُشيد! اين بر خلاف قوانينه! من مجوز كارم را از

دست خواهم داد... هردوي ما را زنداني خواهند كرد و ديگه بدتر

 از اين نمي شه! نه خانوم، نـــه! شما حق نداريد سيانور داشته

باشيد و حداقل من به شما سيانور نخواهم داد.

بعد از اين حرف خانومه دستش رو ميبره داخل كيفش و از اون

يه عكس مياره بيرون؛

عكسي كه در اون شوهرش و زن داروسازه توي يه رستوران

داشتند شام مي‌خوردند.

داروسازه به عكسه نگاه مي كنه و ميگه:

خُب، حالا... چرا به من نگفته بوديد كه نسخه داريد؟



نتيجه‌ي اخلاقي: وقتي به داروخانه مي‌رويد، اول نسخه خود را نشان دهيد!

 

حكايتي جالب در مورد خانومها!

يك بنده خدايي ، كنار اقيانوس قدم ميزد و زير لب ، دعايي را هم

زمزمه ميكرد .

نگاهى به آسمان آبى و درياى لاجوردين و ساحل طلايى انداخت و

گفت :

- خدايا ! ميشود تنها آرزوى مرا بر آورده كنى ؟

 ناگاه ، ابرى سياه ، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و

در هياهوى رعد و برق ، صدايى از عرش اعلى بگوش رسيد كه

مي گفت :

 چه آرزويى دارى اى بنده ى محبوب من ؟

مرد  سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت :

- اى خداى كريم ! از تو مى خواهم جاده اى بين كاليفرنيا و هاوايي

بسازى تا هر وقت دلم خواست در اين جاده رانندگى كنم !!

از جانب خداى متعال ندا آمد كه :

- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسيار دوست ميدارم

و مى توانم خواهش تو را بر آورده كنم ، اما  هيچ ميدانى انجام

تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هيچ ميدانى كه بايد ته اقيانوس

آرام را آسفالت كنم ؟ هيچ ميدانى چقدر آهن و سيمان و فولاد

بايد مصرف شود ؟ . من همه ى اينها را مى توانم انجام بدهم ،

اما ، آيا نمى توانى آرزوى ديگرى بكنى ؟

مرد ، مدتى به فكر فرو رفت ، آنگاه گفت :

 - اى خداى من ! من از كار زنان سر در نمى آورم !

ميشود به من بفهمانى كه زنان چرا مى گريند ؟

ميشود به من بفهمانى احساس درونى شان چيست ؟

اصلا ميشود به من ياد بدهى كه چگونه مى توان زنان را خوشحال كرد؟

صدايي از جانب باريتعالى آمد كه :

- اى بنده من ! آن جاده اى را كه خواسته اى ، دو باندى باشد يا

چهار باندى ؟؟!!

خيانت

چند سالی میگذشت که دایره آبی قطعه گمشده خود را پیدا کرده بود.

اکنون صاحب فرزند هم شده بود، یک دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک.

 

زمان میگذشت و دایره آبی کوچک، بزرگ میشد.

هر چقدر که دایره بزرگ تر میشد شعاع آن هم بیشتر میشد و

مساحت شیار که دیگر اکنون تبدیل به یک فضای خالی شده بود نیز بیشتر.

 

آنقدر این فضای خالی زیاد شد و دایره ناراحت تر که ناچار برای کمک

به سراغ پدر رفت و به او گفت: پدر شما چرا جای خالی ندارید؟

پدر گفت: عزیزم جالی خالی نه، قطعه گمشده.

هر کسی در زندگی خود قطعه گمشده دارد من هم داشتم،

مادرت قطعه گم شده‌ی من بود. با پیدا کردن او تکمیل شدم.

یک دایره کامل.

پسر از همان روز جست و جوی قطعه‌ی گمشده خود را آغاز کرد.

رفت و رفت تا به یک قطعه‌ای از دایره رسید شعاع و زاویه آن را اندازه

گرفت درست اندازه جای خالی بود ولی مشکل آن بود که قطعه زرد بود.

 

دایره باز هم رفت تا اینکه به یک مثلث رسید که فضای خالی خود

را با قطعه‌های رنگارنگ کوچک پر کرده بود.

 

دایره دیگر از جست و جو خسته شده بود تا اینکه به یک قطعه مربع

گمشده رسید، به او گفت:شما قطعه گمشده من را ندیدید؟

قطعه مربع گریه کرد و گفت: من هستم.

- ولی شما مربع هستید و قطعه گمشده‌ی من قسمتی از دایره.

- من اول قطعه‌ای از دایره بودم یعنی دقیقا بگویم قسمتی از شما

و منتظرتان که یک مربع قرمز آمد.

قطعه‌ی گمشده او مربع بود ولی من گول خوردم و خود را به زور داخل

فضای خالی او کردم، به مرور زمان تغییر شکل دادم و به شکل فضای

خالی مربع در آمدم .

ولی او قرمز بود و من آبی، به هم نمی‌خوردیم. اکنون پشیمانم.

من قطعه‌ی گمشده‌ی شما هستم.

 

دایره که دید قطعه گمشده خود را پیدا کرده سعی کرد او را در فضای

خالی خود جا دهد اما نشد، بنابراین او را با طناب به خود بست و

خوشحال راه افتاد.

حرکت کردن با یک قطعه که سبب بد قواره شدن دایره شده بود

خیلی سخت بود ولی دایره تمام این سختیها را به جان خریده بود و

با عشق حرکت میکرد.

 

رفت و رفت ولی ناگهان گودال را ندید و داخل آن افتاد و گیر کرد.

بخت به او رو کرده بود که قطعه‌ی گمشده‌اش قسمت بالای او بود

و گیر نکرده بود.

قطعه گمشده به او گفت: من را باز کن تا بروم و کمک بیاورم.

 

قطعه‌ی گمشده رفت و هیچ وقت برنگشت.

دایره هم سالها آنقدر گریه کرد تا بیضی شد (لاغر شد) و

توانست از گودال بیرون بیاید.

دلش شور میزد که نکند اتفاقی برای قطعه گم شده افتاده باشد.

دنبال او به هر سو رفت. تا اینکه بالاخره او را پیدا کرد.

کاش هیچ وقت او را پیدا نمی‌کرد.

 

نتیجه گیری اخلاقی : سعی کنید گول تکه های گمشده دروغی رو نخورید.



یه روز مسوول فروش، منشی دفتر، و مدیر شرکت برای ناهار به

سمت سلف قدم می زدند…

یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش

میدن و جن چراغ ظاهر میشه…

جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم…

منشی می پره جلو و میگه:

«اول من، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم،

سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا

نداشته باشم»…

پوووف! منشی ناپدید میشه…

بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه:

«حالا من، حالا من!… من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم

بدم، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم

و تمام عمرم حال کنم»…

پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه…

بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه… مدیر میگه:

«من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!


نتیجهء اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!

 

کیسه گندم

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها

ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .

شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با

هم نصف می كردند .

یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌

(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم

و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . ))

بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه

به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .

در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :

‌(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من سر و سامان

گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . ))

بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به

انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .

سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان

همیشه با یكدیگر مساوی است .

تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند .

آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب

بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند .

بنده خدا

کودک با پاهای برهنه روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد...

زنی در حال عبور او را دید.

او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت:

مواظب خودت باش.

کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟

زن لبخند زد و پاسخ داد:

نه، من فقط یکی از بندههای خدا هستم.

کودک گفت:

"می دانستم با او نسبتی دارید"

دیدم به خواب حافظ

نیمه شبِ پریشب گشتم دچار کابوس‏
دیدم به خواب حافظ ، توى صف اتوبوس

گفتم: سلام خواجه، گفتا: علیک جانم 
گفتم: کجا روانى ؟ گفتا: خودم ندانم 
گفتم: بگیر فالى، گفتا: نمانده حالى 
گفتم: چگونه ‏اى؟ گفت: در بند بى‏خیالى 
گفتم که: تازه تازه شعر و غزل چه دارى 
گفتا که: مى‏سرایم شعر سپید بارى‏

گفتم: کجاست لیلى ، مشغول دلربایى ؟  
گفتا: شده ستاره در فیلم سینمایى 
گفتم: بگو ز خالش، آن خال آتش افروز  
گفتا: عمل نموده، دیروز یا پریروز 
گفتم: بگو زمویش، گفتا: که مِش نموده 
گفتم: بگو ز یارش، گفتا: ولش نموده 
گفتم: چرا، چگونه؟ عاقل شدست مجنون؟ 
گفتا: شدید گشته معتاد گرد و افیون

گفتم: کجاست جمشید؟ جام جهان نمایش؟ 
گفتا: خریده قسطى تلویزّیون به جایش‏ 
گفتم: بگو ز ساقى حالا شده چه کاره‏ 
گفتا: شده پرستار یا منشى اداره 
گفتم: بگو ز زاهد، آن رهنماى منزل  
گفتا: که دست خود را بردار از سر دل 
گفتم: ز ساربان گو با کاروان غم‏ها 
گفتا: آژانس دارد با تور دور دنیا  
گفتم: بکن ز محمل یا از کجاوه یادى  
گفتا: پژو دوو بنز یا گلف تُک مدادى

گفتم که: قاصدت کو؟ آن باد صبح شرقى 
گفتا که: جاى خود را داده به فکس برقى 
گفتم: بیا ز هدهد جوییم راه چاره 
گفتا: به جاى هدهد دیش است و ماهواره‏ 
گفتم: سلام ما را باد صبا کجا برد 
گفتا: به پست داده ، آوُرد یا نیاوُرد ؟

گفتم: بگو ز مشکِ آهوى دشت زنگى 
گفتا که: ادکلن شد در شیشه ‏هاى رنگى‏ 
گفتم: سراغ دارى میخانه‏اى حسابى 
گفت: آن چه بود از دم، گشته چلوکبابى

 

ملاقات با خدا

ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت،

پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود.

 فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را

باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:

« امیلی عزیز،

عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.

با عشق، خدا»

امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت،

با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟

او که آدم مهمی نبود.

در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد

و با خود گفت: « من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! »

پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت.

با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید.

 وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و

او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند.

در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند.

مرد فقیر به امیلی گفت:

« خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم.

آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ »

امیلی جواب داد:

« متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام. »

مرد گفت:

« بسیار خوب خانم، متشکرم»

و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند،

امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد.

به سرعت دنبال آنها دوید:

« آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید. »

وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید،

سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.

وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد

چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی

از خدا نداشت.

همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید.

نامه را برداشت و باز کرد:

امیلی عزیز،


از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم


با عشق، خدا . . .