هدیه من به تو عطر محبوبه شب و چکیده خیالی خواهد بود که در سمفونی باد می رقصد من همانم که با پای قاصدک ٬ خیالت را قدم زدم کسی از جنس آب از جنس عبور مسافری از شهر بی چراغ...

حال که بغض چنگال های بی رحمش را بر حنجره ام می فشرد

و اشک با هجوم طوفانیش نبودنت را سیل وار بر روی گونه هایم جاری کرده

و خاطره هایت مثل اتش زیر خاکستر روشن و جان گرفته در مقابل چشمانم می رقصند

منم و بغض و فشار بی امان سکوت

منم و اشک و هق هق تنهایی شب

منم و یاد تو و خفقان این دل بی تاب

از یاد رفتنی نیستی قرار دلم

فراموش شدنی نیستی فروغ لحظه هایم

چشمانت روشنای شام تارم و دستان نوازشگرت سجده گاه بوسه هایم

ساری شده ای در تمام ثانیه ها

جاودانه شده ای در دم و بازدمم

چه راحت جای نفس هایت خالی شد

و چقدر سخت هوای تهی از عطر نفسهایت را می بلعم

چه راحت ناقوس رفتن نواختی

چقدر سخت مهر جدایی به پیشانی ام زدی

چه راحت. . .

                  شاید برای تو راحت بود

                                              اما من بی تو

                                                           مرگبارترین لحظه ها را زندگی می کنم.


دلم میگیرد....

وقتی میبینم...

او هست...

من هستم....

اما قسمت نیست....

اين روزها هواي مرا نداري...

خفه نمي شوي بي هواي من؟؟؟!!!...

امروز ، چرکنويس يکي از نامه هاي قديمي را
پيدا کردم!
کاغذش هنوز،
از آوازِ آن همه واژه بي دريغ
سنگين بود!
از بارانِ آن همه دريا!
از اشتياقِ آن همه اشک
چقدر ساده برايت ترانه مي خواندم!
چقدر لبهاي تو
در رعايت تبسم بي ريا بودند!
چقدر جوانه رؤيا
در باغچه ي بيداريمان سبز مي شد!
هنوز هم سرحال که باشم،
کسي را پيدا مي کنم
و از آن روزهاي بي برگشت برايش مي گويم!
نمي داني مرور ديدارهاي پشتِ سر چه لذتي دارد!
به خاطر آوردن خوابهاي هر دم رؤيا...
هميشه قدمهاي تو را
تا حوالي همان شمشادهاي سبز ِ سر ِ کوچه مي شمردم،
بعد بر مي گشتم
و به ياد اين ترانه ي تازه مي افتادم!
حالا، بعضي از آن ترانه ها،
ديگر همسن و سالِ سفر کردنِ تو اند!
مي بيني؟ عزيز!
برگِ تانخورده ِ آن چرکنويس قديمي
دوباره از شکستن ِ شيشه ي پر اشک ِ بغض ِ من تر شد!
مي بيني!...

سلام به همه دوستای گلم...

خیلی دلم براتون تنگ شده بود اما امان از این گرفتاری های دنیا که تموم شدنی نیست...

به هر حال من مجددا تشریف آوردم...!!!خواهش میکنم برای خوش آمد گویی هم که شده سری به دوست قدیمیتون بزنید!!!...

 

برای خریدن عشق هر کس داشت آورد, دیوانه هیچ نداشت و گریست(گمان کردند چون هیچ ندارد می گرید) اما هیچ کس ندانست که قیمت عشق اشک است و قیمت اشک عشق...

 

بهترین باش...

اگر نمی توانی بلوطی بر فراز تپه ای باشی،بوته ای در دامنه ای باش،

ولی بهترین بوته‌ای باش كه در كناره راه می‌روید.

اگر نمی‌توانی بوته‌ای باشی،علف كوچكی باش و چشم‌انداز كنار شاه راهی

 را شادمانه‌تر كن.......

اگر نمی‌توانی نهنگ باشی، فقط یك ماهی كوچك باش،

ولی بازیگوش‌ترین ماهی دریاچه!

همه ما را كه ناخدا نمی‌كنند، ملوان هم می‌توان بود.

در این دنیا برای همه ما كاری هست كارهای بزرگ،

كارهای كمی كوچكتر و آنچه كه وظیفه ماست،

چندان دور از دسترس نیست.

اگرنمی‌توانی شاه راه باشی،كوره راه باش،

اگر نمی‌توانی خورشید باشی، ستاره باش،

با بردن و باختن اندازه ات نمی گیرند.

هر آنچه كه هستی، بهترینش باش..........

از سکوت بی دلیل ام خسته نباش !

از اینکه گاهی نمی دانم چه میشود ؛


از حرف های بی ربط و بی سر و ته ...

تو دلگیر نشو از دلتنگی هایم ..

بهانه هایم از سر بچگی نیست !

تند میشوم گاهی ، میدانم ...

خب تو ببخش!

واحه ای در لحظه

 

به سراغ من اگر می آیید

پشت هیچستانم.

پشت هیچستان جایی است.

پشت هیچستان رگ های هوا، پر قاصدهایی است

که خبر می آرند از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک.

روی شن ها هم،نقش های سم اسبان سواران ظریفی است

که صبح.،سر تپه ی معراج شقایق رفتند.

پشت هیچستان،چتر خواهش باز است:

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود.

زنگ باران به صدا می آید.

آدم اینجا تنهاست

و در این تنهایی،سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست.

به سراغ من اگر می آیید ،

نرم و آهسته بیایید،مبادا که ترک بردارد

چینی نازک تنهایی من.

چشمان زیبایت را دوست دارم ای اوج هستی !!!

 ای که تمام خاطراتم در قلب سبز و زیبایت تداعی میشود.

امشب از آسمان نیلی دلم با تو سخن میگویم و بارها نامت را به زبان می آورم...

ستارگان را همچو مروارید های درخشان به تو تقدیم میکنم و همچو آهوی خسته به جنگل سبز چشمانت پناه خواهم آورد.از جنگل سبز چشمانت عبور میکنم و عاشقانه به باغ دلت پناه می آورم و وجود شقایق های سرخ را همچو ستارگان آسمانی باور می دارم و مانند نگین های درخشنده رهسپار آسمان آبی ات میشوم.

نازنین، امشب به سراغت خواهم آمد و ستارگان آسمانی را همچو نگین های درخشنده در دستانت خواهم گذاشت.

ای که همه وجودت هستی من است و ای که همه خوبی هایت را در وجود خود احساس می کنم و همیشه صدای مهربانت را در سبزه زار ذهنم تداعی خواهم کرد.

امشب از جنگل سبز چشمانت خواهم گذشت و همیشه نگاه زیبایت را در اعماق ذقلب خویش زنده نگاه خواهم داشت و هر بار با یاد تو و به دعشق تو از آن جنگل سبز و پهناور بزای همیشه بوته ای از  یاس به یادگار در قلب خویش خواهم کاشت...

ای خاطره سبز من،با تمام وجود،گلبرگ های یاس عشقت را آبیاری خواهم کرد و تا ابد سرزمین سبز عشق را با یاد تو اباد خواهم ساخت و تا همیشه عاشقانه دوستت خواهم داشت و در آن تاریکی شب عاشقانه به تو می اندیشم و آرام و بی صدا به خواب همیشگی سفر خواهم کرد...

artpic-ir-0973.jpg

 

قصه ی عاشقی خورشید و ماه بر خلاف خیلی افسانه ها از روی عشق به هم نمی رسند.

فکرش رو بکن اگر خورشید وماه به هم می رسیدند چقدر قلب باید قربانی در آغوش کشیدن دو معشوق می شدند!آن دو می سوزند تا ما نسوزیم.

اما باید به آنهایی که طبق فرضیه های علمی می پندارند ماه از خورشید نور می گیرد بگوییم:حق با شماست و شاید خورشید و ماه تنها در همان ماموریت رد و بدل کردن نور یکدیگر را ملاقات می کنند.اما موذیانه!!!

 

اگر فریاد بودم فقط می گفتم عشق...

اگر زمستان بودم با عشق به پیشباز بهار می رفتم...

اگر با آن همسفر بودم فقط سر سفره ی عشق می نشستم...

اگر سنگین ترین وزنه ی دنیا بودم باز هم عشق سنگین تر بود...

اگر مالک دنیا بودم آن را نثار عشق می کردم...

اگر زبان عشق را نمی فهمیدم با زبان اشاره  با عشق حرف می زدم...

اگر آهنگ ساز بودم فقط برای عشق می نواختم...

اگر کارمند انتقال خون بودم به همه یک قطره عشق تزریق می کردم...

اگر دروغگو بودم هرگز به عشق دروغ نمی گفتم...

 

 

  همگی خوش امدین به جشن تولد اینترنتیم....!!!!

۱

۲

۳

تولد تولد تولدم مبارک....

وای چرا زحمت کشیدید...راضی نبودم...چی کار کنم با این همه کادو!!!....

دست همگی درد نکنه...

                                تولدم مبارک!!!

عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته است...

عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی...

عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نا تمام ماندن قشنگ ترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدایی به سر انجام برسانی...

عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد...

عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است...

عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشم هاست...

می روی و می دانم هرگز کسی را نخواهی یافت که چون من دوستت بدارد

این گونه عمیق و زلال...

کسی نخواهد بود که روح خسته ات را در اغوش بگیرد نگرانی هایت را نوازش کند و برای دلواپسی هایت لالایی بخواند تا تو ارام گیری...

دستانم از نگه داشتن تو ناتوانند.اسمان برایم اشک می ریزد.رعد می غرد در هوای ابری عاطفه . من سردم است  و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد.دیگر هیچ نخواهم گفت...صبر...صبر...صبر...

و روزه ی سکوت...نمی دانم این روزه را با چه افطار خواهم کرد...

تنهایی های من پایانی ندارد!

از دیروز تا فردا بر بوم دلم

تنهایی را نقش زده ام

تنهایی را ستوده ام

تنهایی را بوییده ام

تنهایی را در کنج دل نهاده ام

و اکنون از تنهایی های دل می نگارم…

روزگاری در گوشه ای از دفترم نوشته بودم…تنهایی را دوست دارم چون بی وفا نیست.تنهایی را دوست دارم چون تجربه اش کرده ام.تنهایی را دوست دارم چون عشق دروغین در آن نیست.تنهایی را دوست دارم چون خدا هم تنهاست.تنهایی را دوست دارم چون در خلوت و تنهاییم در انتظار خواهم گریست و هیچ کس اشک هایم را نمی بیند…

 

روزی فضائل و رذایل گفتند که حوصله مان سر رفته گفتند چکار کنیم؟ عاقبت تصمیم گرفتند که بازی کنند.

دیوانگی پیشنهاد داد قایم باشک بازی کنیم .پس دیوانگی چشم گذاشت.

طمع در کیسه ای که برای خود دوخته بود پنهان شد.

خیانت در لا به لای ابرها پنهان شد و دیوانگی همچنان می شمرد 12-11-10

دروغگویی گفت به بالای کوه می روم ولی در قعر دریا پنهان شدو دیوانگی همچنان می شمرد62-61-60

عشق نمی دانست کجا پنهان شود و دیوانگی ...وبعد92-91

بالاخره عشق تصمیم گرفت پشت بوته گل سرخ پنهان شود.100-99  دیوانگی به جستجو پرداخت.

اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود چون تنبلیش امده بود جایی پنهان شودو بعد طمع را  از کیسه ای که برای خود دوخته بود بیرون کشید.بعد دروغگویی را از قعر دریا بیرون کشید و خیانت را از لا به لای ابرها.

اما هر چه گشت عشق را نیافت و حسادت همچنان در گوش دیوانگی می خواند که او پشت بوته ی گل سرخ پنهان شده است.دیوانگی در کنار گل سرخ رفت و عشق را صدا کرد.1 بار .2 بار. 3 بار.صدایی نشنید .

و سپس خاری را از گل سرخ چید و به درون گل سرخ فرو برد.ناگهان عشق را دید که با چشمان خونین از پشت بوته گل سرخ بیرون امد. اری دیوانگی عشق را کور کرده بود.دیوانگی پشیمالن از کرده ی خود.

به عشق گفت چگونه می توانم کرده ی خود را جبران کنم؟عشق گفت عمل تو جبران نا پذیر است.

فقط می توانی از این به بعد مرا راهنمایی کنی.از این پس عشق کور شده بود و دیوانگی راهنمای ان...

در ازدحام مبهم رنگها....

  

در ازدحام مبهم رنگها بر بال خيال نشسته ام و تو را می بينم ، تو را که بالاتر از 

 تمام ابرها و ستاره هايی. تو از خاک نيستی ، تو از جنس دريا و آسمانی، تو را از

صبح، شبنم و مهتاب آفريده اند. در ماه عشق امشب برايت شيرين ترين آوازها را می

خوانم به ياد باران نگاهت و شهد شعرهايت.

 

 

تا وقتیکه تو هستی،تا لحظه ای که یاد تو در خاطر من جاریست!

تا زمانیکه دست های گرمت همراه دستای خسته ی منه!

تا وقتیکه نگاهت تنها پناهگاه و تکیه گاه نگاه سرگردان منه!

تا زمانیکه تو همسفر جاده زندگی من هستی!

تا وقتیکه شونه های تو امن ترین جای دنیاست برای زمن!

من زنده هستم ! برای زندگی کردن با تو!