ღیادم تو رو فراموش...ღ

وقت رفتن نمیخوام ببینمت...میدونم ببینمت کم میارم

ღیادم تو رو فراموش...ღ

وقت رفتن نمیخوام ببینمت...میدونم ببینمت کم میارم

کجای جاده دلتنگه؟

                               

تورو از خاطرم برده تب تلخ فراموشی

 دارم خو می کنم با این فراموشی و خاموشی

 چرا چشم دلم کوره؟

عصای رفتنم سسته؟

 کدوم موج پریشونی تورو از ذهن من شسته؟

خدایا فاصلت تا من خودت گفتی که کوتاهه

 از اینجا که من ایستادم چقدر تا آسمون راهه...

 من از تکرار بیزارم

 از این لبخند پژمرده

از این احساس یاسی که تو رو از خاطرم برده

 به تاریکی گرفتارم

 شبم گم کرده مهتابو

بگیر از چشمای کورم عذاب کهنه ی خوابو

 چرا گریه ام نمی گیره مگه قلب من از سنگه؟

 خدایا من کجا میرم؟کجای جاده دلتنگه؟

 می خوام عاشق بشم اما،تب دنیا نمیذاره سر راه بهشت من درخت سیب می کاره …

میخوام عاشق بشم اما ...

من تنها

من تنها رو یک لحظه بیا تنها تماشا کن
خجالت می کشی از من ، برو حرفاتو حاشا کن
نگو هم دیگه رو دیدیدم ، نگو حرفی زدم با
تو

ولی باور بکن سخته نبینم خواب چشماتو
خجالت می کشی از من ، من این احساسو می دونم
به من بد می کنی اما دوباره با تو می مونم


منو کمتر از اون دیدی که روزی عاشقم باشی
نترسیدی بدون من بری دوباره تنها شی
از این غمگین دل خسته ، چرا دائم گریزونی؟
از این احساس پاک من ، نگو چیزی نمی دونی
خجالت می کشی از من ، من این احساسو می دونم
به من بد می کنی اما دوباره با تو می مونم


گم شدم توی نگاهت ، راه برگشتی ندارم
می خوام این بار زندگیمو پای عشق تو بذارم

خجالت می کشی از من ، من این احساسو می دونم
به من بد می کنی اما دوباره با تو می مونم

 

دستهایت را به من بده

اشک رازی ست

لبخند رازی ست

عشق رازی ست

اشک آن شب لبخند عشقم بود.

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم

مرا فریاد کن.

درخت با جنگل سخن میگوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن میگویم.

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده...

من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

و دستهایت با دستان من آشناست.

درخلوت روشن با تو گریسته ام

برای خاطر زندگان،

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام

زیباترین سرود ها را

زیرا که مردگان این سال

عاشق ترین زندگان بوده اند.

دستت را به من بده

دست های تو با من آشناست

ای دیریافته با تو سخن میگویم

بسان ابر که با طوفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن میگوید...

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست.