ღیادم تو رو فراموش...ღ

وقت رفتن نمیخوام ببینمت...میدونم ببینمت کم میارم

ღیادم تو رو فراموش...ღ

وقت رفتن نمیخوام ببینمت...میدونم ببینمت کم میارم

خطا

دل می سپرم به چشمات


چشمـــات چشـــمه نوره


تو کــــوچه هـای قلـــــبم


همیشــــــــه... در عبوره


پـــــــل می زنم به قلبت


از راه رنـــگـــین کمــــون


رو جـــــاده مــی نویسم


همیشــــــه با من بمون 

 

می روم...

قبل از آن که باز خیال نگاهت مرا امیدوار کند

می روم...

قبل از آن که تو به یاد بیاوری


برای من چه بودی و نبودی

می روم...

قبل از آنکه کلاغ به آخر قصه ی من برسد

انگار کلاغ قصه ی توهم در خواب است....!!

دلم گرفته

یه اتاقی باشه گرمه گرم..روشنه روشن..
تو باشی..منم باشم..
کف اتاق سنگ باشه..سنگ سفید..
تو منو بغلم کنی که نترسم..که سردم نشه..که نلرزم..
تو تکیه دادی به دیوار..پاهاتم دراز کردی..
منم اومدم نشستم جلوت..بهت تکیه دادم..
با پاهات محکم منو گرفتی..دو تا دستتم دورم حلقه کردی..
بهت می گم چشماتو می بندی؟
میگی اره بعد چشماتو می بندی ...

بهت می گم برام قصه می گی؟ تو گوشم؟
می گی اره..بعد شروع می کنی اروم اروم تو گوشم قصه گفتن..
یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمی شن..
می دونی؟
می خوام رگ بزنم..رگ خودمو..مچ دست چپمو..یه حرکت سریع..
یه ضربه عمیق..بلدی که؟
ولی تو که نمی دونی می خوام رگمو بزنم..تو چشماتو بستی..نمی بینی..


من تیغو از جیبم در میارم..نمی بینی که..سریع می برم..نمی فهمی..
خون فواره می زنه..رو سنگای سفید..نمی فهمی که..دستم می سوزه ..
لبمو گاز می گیرم که نگم اااخ..که چشماتو باز نکنی..که منو نبینی..که نفهمی..

تو هنوز داری قصه می گی..چه قشنگه..نه؟
من شلوارک پامه..دستمو می ذارم رو زانوم..خون میاد از دستم..میریزه..
رو زانوم..از زانوم میریزه رو سنگا..قشنگه مسیر حرکتش..نه؟
حیف که چشمات بسته است و نمی تونی ببینی..
تو بغلم کردی..می بینی که سرد شدم..محکم تر بغلم میکنی که گرم بشم..
می بینی نا منظم نفس می کشم..تو دلت میگی آخی دوباره نفسش گرفت..
می بینی هر چی محکم تر بغلم می کنی سرد تر میشم..
می بینی دیگه نفس نمی کشم..
چشماتو باز میکنی می بینی من مردم..
می دونی؟
من می ترسیدم خودمو بکشم..
از سرد شدن ..از تنهایی مردن..
از خون دیدن..میترسیدم..
وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم..
مردن خوب بود..ارومه اروم...
گریه نکن دیگه..من که دیگه نیستم..
که وقتی اشکتو میبینم چشماتو بوس کنم..
بگم خوشگل شدیاااا..
که همون جوری وسط گریه هات بخندی..

گریه نکن دیگه خب؟ دلم می شکنه..
دل روح نازکه.. نشکونش..خب؟ 


i love u  

آسمون جای منم گریه بکن
که دیگه طاقت اشک رو ندارم..


دلم از غصه پره اما چشام
دیگه جائی واسه باریدن و بارون ندارن

شایدم می خوای با من گریه کنی..
آخه گریم دیگه پرصدا شده...

می دونم امشب می خوای با هق هقت..
صدای گریه هامو رها کنی..

واسه پرپر زدنام تو دل شب..
می خوای امشب بباری ، کاری کنی...

می دونم می خوای تو تاریکی شب..
سیل داغ اشکهامو قایم کنی..

می دونم تو هم دلت خیلی پره
بازم امشب داره بارون میزنه..

آسمون ببار، باهام گریه بکن
بذار این بغض گلوم رو وا کنم..

بذار امشب تو صدای بغض تو ..
هق هق گریه هامو رها کنم..

آسمون گریه بکن ، بذار تا با گریه هات
قطره های اشکمو قایم کنم..


آسمون من دیگه طاقت ندارم،
دلم از غصه داره جون می کنه ..


نفسم در نمیادش ای خدا..
چرا این هق هق امونم نمیده..


فقط اندازه یه نفس زدن
بذار تا آروم بگیره قلب من..

دیگه از زندگی هیچی نمی خوام..
بگو پس کی میشه وقت مرگ من؟

بذار تا فقط نفس تازه کنم..
اینطوری تا صبح دووم نمیارم..

اینطوری زیر هجوم هق هقم
خنجر مرگ و تو قلبم میکارم..

آسمون جای منم گریه بکن ..
بذار تا یه لحظه، قد چشم به هم زدن

هق هقم نفسهامو رها کنه...
دلم آروم بگیره تا نفسی تازه کنه..

آسمون خستم از این زندگی.. از گریه هام..
بگو پس کی میشه که مرگ آغوششو روم باز کنه..؟

تو با دیگران

 

 از دست تو رنجیدمو چیزی نگفتنم

 

با دیگرانت دیدمو چیزی نگفتم

 

کلی سفارش کرده بودی من نفهمم

 

این نکته رو فهمیدمو چیزی نگفتم

  

 

اینو برای تو نوشتم عزیزم: 

من جز تو هیچکسو تو دنیا نمی خوام. 

دیشب هم میخواستم لجتو در آرم. 

ببخشید 

 

  

دل من یه قفله اما دست تو مثل کلیده

می خوام از تو بنویسم کاغذام همش سفیده

 

یه سؤال عاشقونه بگه هر کسی می دونه

اونکه دادم دل و دستش چرا دل به من نمی ده

 

چه قدر دعا کنم من خدارو صدا کنم من

دست من به آسمونه نیمه شب دمه سپیده

 

گفتم از عشق تو می خوام سر بذارم به بیابون

گفت تو عاقل تر از اینی این کارا از تو بعیده

 

التماس کردم که یک شب لااقل بیا تو خوابم

گفت که هذیون و تموم کن انگاری تبت شدیده

 

گفتم آرزو دارم تو مال من بشی یه روزی

گفت تو این دنیای بی رحم کی به آرزوش رسیده؟

 

اونی رو که دوست نداری دنبالت میاد تا آخر

اونی که دنبالشی تو چرا دائم نا پدیده

 

تو از اون روزی که رفتی دل من دیوونه تر شد

رنگ من که هیچی زیبا رنگ آسمون پریده

 

سرنوشت گریه نداره خودت این و گفتی اما

تو دل من نمی دونم چرا باز یه کم امیده

 

تو من و گذاشتی رفتی اما می خوام بنویسم

چه قدر واسم عزیزه اونکه از من دل بریده

عاشقت میمانم

یک روز دیگر بی تو گذشت...

 یک روز دیگر بی تو گذشت و همچنان لحظه های زندگی ام بی تو سرد است .

  یک روز دیگر با دلتنگی گذشت و همچنان دلم هوای تو را کرده است .

 روزهای سرد زندگی ام بی تو می گذرد ، اما هنوز هم بیادت هستم

 و با عشقت زندگی می کنم . اگر هنوز هم زنده ام به عشق بودنت نفس می کشم ، 

 اگر هنوز هم وفادار مانده ام می خواهم پاسخ  بی وفایی های تو را بدهم  .

 یک روز دیگر بدون تو گذشت و دوباره یک قطره اشک دیگر از چشمانم سرازیر شد

و همچنان لحظه های بی تو بودن می گذرد  ،

 اما من هنوز در کنار تو هستم تو نیستی ولی هنوز عاشقت مانده ام .

 تو مرا دوست نداری ولی من هنوز هم دوستت دارم .

 تو مرا فراموش کرده ای ولی من هنوز با خاطراتت زندگی می کنم

 و از لحظه طلوع با یاد و نام تو تا غروب سر می کنم .

یک روز دیگر بدون تو گذشت و هنوز هم دلم با تو است . 

 اگر هنوز این دل بهانه تو را میگیرد ، اگر هنوز هم خوشبختی را با تو می بیند  ،

به عشق بودن توست . هرجای دنیا که هستی باش ،

 با عشق هرکه که زندگی می کنی زندگی کن ،

در کنار هر کسی که هستی عاشقانه در کنارش باش ،

 اما من هر کجا که هستم با تو می مانم .

اگر در غم عشقت نشسته ام عاشقانه به یادت زندگی می کنم

 و اگر نیز تنها هستم با عشق تو با تنهای سر می کنم .

  روز ها را بدون تو گذرانده ام و امروز نیز بدون تو گذشت .

 فردا نیز می آید و مطمئن باش فردا نیز بدون تو می گذرد ،

اما همیشه بدان که اگر سالهای سال نیز بدون تو باشم عاشقت می مانم

 و با عشقت این لحظه های بی تو بودن را با همه غم ها و غصه هایش می گذرانم  .

 یک روز دیگر بی تو گذشت . فردا نیز می آید

و مطمئن باش فردا را نیز با عشق تو می گذرانم

  

 

با تو شادمانم...

برای تو می نویسم....

به دور از وزن و قافیه...

صادقانه تو را می خوانم ای بهترینم..

بی هیچ پرده پوشی سخن می گویم...

من هم انسانم و پر از حس های انسانی...

اما....مرا ببخش که همچون دیگران نمی توانم خود را معشوقه کسی خوانم...

یا در آغوشت گیرم و تو را ببوسم..

من محبت واقعی تو را می خواهم...

و خود نیز با تمام قوا سعی می کنم تمام محبتم را خالصانه در اختیارت گذارم...

من تو را همچون پروانگان دوست دارم و از عشقمان پروایی ندارم...

اما چگونه می توانم خود را از دست افکار پریشان دوری خلاص کنم..

آه٬ دلگیرم از خود و شادمانم از تو...

بی تو رها می شوم در سرداب انسان های پر از ریا...

مثل همیشه همچون گربه ای ترسو هستم...

مثل همیشه دوووووووووووووووووووووستت دارم...

گرچه در ظاهر دستان زیبایت را در دست نمی گیرم...

اما در باطن در آغوشت آرام میگیرم... 

خوشبختی

  

می خواستم بهت بگم چقدر پریشونم
دیدم خود خواهیه ، دیدم نمی تونم
تحمل می کنم بی تو به هر سختی
به شرطی که بدونم شاد و خوشبختی

به شرطی بشنوم دنیات آرومه
که دوسش داری ، از چشم هات معلومه
یکی اونجاست شبیه من ، یک دیوونه
که بیشتر از خودم ، قدر تو رو می دونه

تو رو می خوام ، تموم زندگیم اینه
دارم می رم ، ته دیوونگیم اینه
نمی رسه به تو حتی صدای من
تو خوشبختی ، همین بسه برای من


چیکار کردی که با قلبم به خاطر تو بی رحمم
تو می خندی ، چه شیرینه گذشتن
تازه می فهمم ، تازه می فهمم

گفته بودم

گفـــته بودی، از غــــرورم، از ســـکوتم، خســـته ای


من شــــکستم هـــر دو را


گفــــته بودم،از غـــــــــرورت،از ســــکوتت خســــــته ام


به خاموشـــی مغــــرورانه ات شکســــتی تـــو مرا


با تــــو گفتم از هـــــمه تنهایی ام، خستــــــگی ام


با تو گفتم تا بدانی با همه ناجیـــگری، بی ناجی ام


تو، سکوتت خنجریست بر قلــــب من


و حـــــضورت، مرهـــــمی بر زخــــم من


پس، بـــــــاش تا همــــــــیشه با مــــن باش


حتــــی اگر خاموشـــی

گفـــته بودی، از غــــرورم، از ســـکوتم، خســـته ای


من شــــکستم هـــر دو را


گفــــته بودم،از غـــــــــرورت،از ســــکوتت خســــــته ام


به خاموشـــی مغــــرورانه ات شکســــتی تـــو مرا


با تــــو گفتم از هـــــمه تنهایی ام، خستــــــگی ام


با تو گفتم تا بدانی با همه ناجیـــگری، بی ناجی ام


تو، سکوتت خنجریست بر قلــــب من


و حـــــضورت، مرهـــــمی بر زخــــم من


پس، بـــــــاش تا همــــــــیشه با مــــن باش


حتــــی اگر خاموشـــی

ترس

می ترسم از نبودنت...

و از بودنت بیشتر!!!

نداشتن تو ویرانم میکند...

و داشتنت متوقفم!!!

وقتی نیستی کسی را نمی خواهم.

و وقتی هستی" تو را" می خواهم.

رنگهایم بی تو سیاه است ،و در کنارت خاکستری ام

خداحافظی ات به جنونم می کشاند...

و سلامت به پریشانیم!؟!

بی تو دلتنگم و با تو بی قرار....

بی تو خسته ام و با تو در فرار...

در خیال من بمان

از کنار من برو

من خو گرفته ام به نبودنت 


 

آبی خاکستری سیاه

در شبان غم تنهایی خویش،

عابد چشم سخنگوی توام .

من در این تاریکی،

من در این تیره شب جانفرسا،

زائر ظلمت گیسوی توام .

 

شکن گیسوی تو،

موج دریای خیال .

کاش با زورق اندیشه شبی،

از شط گیسوی مواج تو، من

بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم .

کاش بر این شط مواج سیاه،

همه عمر سفر می کردم .

*****

...

وای، باران؛

باران؛

شیشه پنجره را باران شست .

از اهل دل من اما،

- چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

 

آسمان سربی رنگ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

می پرد مرغ نگاهم تا دور،

وای، باران،

باران،

پر مرغان نگاهم را شست .

*****

خواب رویای فراموشیهاست !

خواب را دریابم،

که در آن دولت خواموشیهاست .

من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم،

 

و ندایی که به من میگوید :

« گر چه شب تاریک است

« دل قوی دار،

سحر نزدیک است

 

دل من، در دل شب،

خواب پروانه شدن می بیند .

مهر در صبحدمان داس به دست

آسمانها آبی،

- پر مرغان صداقت آبی ست -

دیده در آینه صبح تو را می بیند .

 

از گریبان تو صبح صادق،

می گشاید پرو بال .

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری ؟

- نه؟

از آن پاکتری .

تو بهاری ؟

- نه،

- بهاران از توست .

از تو می گیرد وام،

هر بهار اینهمه زیبایی را .

 

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو !

*****

...

در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار!

کاروانهای فرومانده خواب از چشمت بیرون کن !

باز کن پنجره را !

 

تو اگر باز کنی پنجره را،

من نشان خواهم داد ،

به تو زیبایی را .

بگذر از زیور و آراستگی

من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد

که در آن شوکت پیراستگی

چه صفایی دارد

آری از سادگیش،

چون تراویدن مهتاب به شب

مهر از آن می بارد .

 

باز کن پنجره را

من تو را خواهم برد؛

به عروسی عروسکهای

کودک خواهر خویش؛

که در آن مجلس جشن

صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس .

صحبت از سادگی و کودکی است .

چهره ای نیست عبوس .

کودک خواهر من،

امپراتوری پر وسعت خود را هر روز،

شوکتی می بخشد .

کودک خواهر من نام تو را می داند

نام تو را میخواند !

- گل قاصد آیا

با تو این قصه خوش خواهد گفت ؟! -

 

باز کن پنجره را

من تو را خواهم برد

به سر رود خروشان حیات،

آب این رود به سر چشمه نمی گردد باز؛

بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز .

باز کن پنجره را ! -

- صبح دمید ! .

*****

...

گل به گل، سنگ به سنگ این دشت

یادگاران تواند .

رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ

در تمام در و دشت

سوکواران تواند .

در دلم آرزوی آمدنت می میرد

رفته ای اینک، اما آیا

باز بر می گردی ؟

چه تمنای محالی دارم

خنده ام می گیرد !

*****

...

و چه رویاهایی !

که تبه گشت و گذشت .

و چه پیوند صمیمیتها،

که به آسانی یک رشته گسست .

چه امیدی، چه امید ؟

چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید .

 

دل من می سوزد،

که قناریها را پر بستند .

که پر پاک پرستوها را بشکستند .

و کبوترها را

- آه، کبوترها را ...

و چه امید عظیمی به عبث انجامید.

*****

در میان من و تو فاصله هاست .

گاه می اندیشم ،

- می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری !

 

تو توانایی بخشش داری .

دستای تو توانایی آن را دارد ؛

- که مرا،

زندگانی بخشد .

چشمهای تو به من می بخشد

شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا،

سطر برجسته ای از زندگانی من هستی.

*****

...

من به بی سامانی،

باد را می مانم .

من به سرگردانی،

ابر را می مانم.

 

من به آراستگی خندیدم .

من ژولیده به آراستگی خندیدم .

- سنگ طفلی، اما،

خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت .

قصه بی سر و سامانی من،

باد با برگ درختان می گفت .

باد با من می گفت :

« چه تهی دستی، مَرد!

ابرباورمیکرد.

*****

من در آیینه رخ خود دیدم

وبه تو حق دادم.

آه می بینم، می بینم

تو به اندازه تنهایی من خوشبختی

من به اندازه زیبایی تو غمگینم

*****

...

بی تو در می یابم،

چون چناران کهن

از درون تلخی واریزم را.

کاهش جان من این شعر من است .

آرزو می کردم،

که تو خواننده شعرم باشی .

- راستی شعر مرا می خوانی ؟ -

نه، دریغا، هرگز،

باورم نیست که خواننده شعرم باشی .

- کاشکی شعر مرا می خواندی ! -

*****

...

گاه می اندیشم،

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟

آن زمان که خبر مرگ مرا

از کسی می شنوی، روی تو را

کاشکی می دیدم .

 

شانه بالا زدنت را،

- بی قید -

و تکان دادن دستت که،

- مهم نیست زیاد -

و تکان دادن سر را که،

- عجیب ! عاقبت مرد ؟

- افسوس !

- کاشکی می دیدم !

 

من به خود می گویم :

« چه کسی باور کرد

« جنگل جان مرا

« آتش عشق تو خاکستر کرد ؟

*****

...

با من اکنون چه نشستنها، خاموشیها،

با تو اکنون چه فراموشیهاست .

 

چه کسی می خواهد

من و تو ما نشویم

خانه اش ویران باد !

 

من اگر ما نشوم، تنهایم

تو اگر ما نشوی،

- خویشتنی

از کجا که من و تو

شور یکپارچگی را در شرق

باز بر پا نکنیم

 

از کجا که من و تو

مشت رسوایان را وا نکنیم .

 

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه بر می خیزند

 

من اگر بنشینم

تو اگر بنشینی

چه کسی برخیزد ؟

چه کسی با دشمن بستیزد ؟

چه کسی

پنجه در پنجه هر دشمن دون

- آویزد

*****

دشتها نام تو را می گویند .

کوهها شعر مرا می خوانند .

 

کوه باید شد و ماند،

رود باید شد و رفت،

دشت باید شد و خواند .

 

در من این جلوه اندوه ز چیست ؟

در تو این قصه پرهیز - که چه ؟

در من این شعله عصیان نیاز،

در تو دمسردی پاییز - که چه ؟

 

حرف را باید زد !

درد را باید گفت !

سخن از مهر من و جور تو نیست .

سخن از

متلاشی شدن دوستی است ،

و عبث بودن پندار سرور آور مهر

...

*****

سینه ام آینه ای ست،

با غباری از غم .

تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار .

...

من چه می گویم،آه ...

با تو اکنون چه فراموشیها؛

با من اکنون چه نشستنها، خاموشیهاست .

 

تو مپندار که خاموشی من،

هست برهان فراموشی من .

 

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند